چو دل نمی دهد از کوی دوست برگشتن


ضرورتست در آن آستان به سر گشتن

من از برای چنان آفتاب رخساری


چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن

چون در میان نتوان کرد دست با شیرین


ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن

اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش


بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن

گرم به تیغ زند چاره ای نمی دانم


بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن

ازو به تیر قضا روی برنگردانم


ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن

به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا


که نیست ممکن ازین دل شکسته تر گشتن

حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید


وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن

ندانمت که چه افیون فگنده ای درمی


که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن

به جست و جوی تو آشفته می کنندم نام


ز بس به بازار و کوچه در گشتن

چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت


گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن